با سلام وخسته نباشید.....
من دخترشادو ساده ای بودم تا اینکه در بهبوهه نوجوانی و در سن بلوغ خانواده ام دچار مشکلات مالی و ورشکستگی پدرم شدند
من فرزند اول بودم و همیشه درجریان همه جزییات بودم ، فامیل تردمون کردن ومشکلات زیادی رو مجبور شدیم تحمل کنیم اما پای هم وایسادیم و نذاشتیم خانوادمون از هم بپاشه ....حتی همه وسایلمونو طلبکارا بردن...خیلی سخت بود خیلی...گذشت
حالا 15 سال از اون روزها میگذره و شکرخدا تقریبا همه چیز به حال عادی برگشته
منم 2 ساله که ازدواج کردم( وجود شوهرم رو تو زندگیمو یه معجزه میدونم) خیلی دوستش دارم و دوست دارم براش بهترین زن دنیا باشم،اما دیگه اون آدم سابق نیستم...گذشته منو نابود کرده و در خودش بلعیده همیشه احساس میکنم یه چیزی رو توگذشته جا گذاشتم ،آرامشم رو...
همیشه مثل یه کابوس همه چیز برام تکرار میشه...خودبخود تلخ میشم، بهانه گیر میشم...بخدادست خودم نیست،شوهرم هر چی باهام حرف میزنه و سربه سرم میذاره که بخندونتم سریه چیزی دعوادرست میکنم و شروع میکنم به مشاجره...اونم از اون آدماست که وقتی دعوامیشه باید دربرابرش سکوت کرد تا آروم بشه وگرنه اوضاع خیلی خراب میشه و ممکنه دست به پرخاشگری بزنه...چندین بار مشاجراتمون به بزرگترا هم راه پیدا کرده و آبروی خودمونو بااین مشاجرات بچه گانه پیش همه بردیم...شوهرم بدون اینکه من بدونم چندبار به خانوادم گفته که باهاش حرف بزنید تا این رفتاراشو کنار بذاره باهم خیلی خوبیم یدفه تلخ میشه...
بخدا دست خودم نیست،چندبار بهش گفتم منو پیش یه روانشناس ببر اما از اینجورجاها خوشش نمیاد و قبول نمیکنه که من به مشاوره نیاز دارم میگه چیزیت نیست فقط این رفتاراتو بذار کنار...گذشته تلخم باعث شده آیندمم خراب بشه
یدفه انگار یه غم بزرگی رو دلم میشینه و دلم میخواد از ته دل گریه کنم.انگار همین حالا یه اتفاق خیلی بد افتاده و استرس بهم دست میده،میدونم یا افسرده ام یا ....
ولی واسه خودم هیچ کاری نمیتونم بکنم،دوست ندارم شوهرمواز دست بدم...اون تنها دلیل زندگیمه
خیلی خرده گیر شدم بخصوص وقتی رفتار بدی از خانواده شوهرم میبینم بعدش حتما با شوهرم یه دعوا دارم
دوتامون از این وضع خسته شدیم...دوست دارم به زندگی برگردم
دوست دارم یه زندگی آروم واسه خودم و شوهرم بسازم،تو رو خدا کمکم کنید...